پرستوی شکسته پر (داستان شهادت)
چرا جفا کردند؟! چرا سر برتافتند؟! چرا عصیان کردند؟ به کجا میخواستند بروند؟! چه میشد اگر ابوجهل و ابولهب و ابوبکر هم راه ابوذر را میرفتند؟! من و کلّ کائنات، موظف شدیم، سلمان را به خاطر ارادتش به شما خدمت کنیم. گرامى بداریم، عزیز بشمریم، چه میشد اگر بقیه هم پا جاى پاى سلمان میگذاشتند. پا جاى پاى سلمان نگذاشتند، ولى چرا دشمنى کردند؟ چرا کینه ورزیدند، چرا رذالت کردند؟ من که از ابتداى خلقت، عشقم به این بود که آسمان مدینه بشوم گاهى از شدت خشم به خود میلرزیدم، صداى سایش دندانهایم را و اگر گوش هوشى بود، به یقین میشنید، گاهى تأسف میخوردم، گاهى حسرت میکشیدم، گاهى گریه میکردم، گاهى کبود میشدم، گاهى اشک میریختم، گاهى ضجه میزدم، گاهى خون میخوردم و گاهى خود را ملامت میکردم، من از کجا میدانستم که باید شاهد اینهمه مصیبت باشم؟!
من سوختم وقتى درِ خانة خدا، درِ خانة قرآن، درِ خانة نجات، در خانه تو به آتش کشیده شد.
من در خود شکستم وقتى در بر پهلوى تو شکسته شد.
وقتى تو فضه را صدا زدى، انسانیت از جنین هستى سقوط کرد.
خون جلوى چشمان مرا گرفت وقتى گل میخهاى در، از سینة تو خونین و شرمآگین درآمد.
من از خشم کبود شدم وقتى تازیانه بر بازوى تو فرود آمد.
من معطل و بیفلسفه ماندم وقتى زمین ملک تو غصب شد.
اشک در چشمان من حلقه زد وقتى سیلى با صورت تو آشنا شد.
من به بنبست رسیدم وقتى اهانت و توهین به خانة تو راه یافت.
و... بند دلم و رشته امیدم پاره شد وقتى آوند حیات تو قطع شد.
دیشب که على تو را غسل میداد وقتى اشکهاى جانسوز او را دیدم، وقتى
ضجههاى حسن و حسین را شنیدم، وقتى مو پریشان کردن و صورت خراشیدن زینب و
امکلثوم را دیدم دیگر تاب نیاوردم، نه من، که کائنات بیتاب شد و چیزى
نمانده بود که من فرو بریزم و زمین از هم بپاشد و کائنات سقوط کند.
تنها یک چیز، آفرینش را بر جا نگاه داشت و آن تکیة على بود بر عمود خیمة خلقت، ستون خانة تو.
على سرش را گذاشته بود بر دیوار خانة تو و زار زار میگریست.
این اگر چه اوج بیتابى على بود اما به آفرینش، آرامش بخشید و کائنات را استقرار داد.
چه شبى بود دیشب! سنگینى بار مصیبت دیشب تا آخرین لحظة حیات، بر پشت من
سنگینى میکند. همچنانکه این قهر بزرگوارانه تو کمر تاریخ را میشکند.
از على خواستى ـ مظلومانه و متواضعانه ـ که ترا شبانه دفن کند و مقبرهات را از چشم همگان مخفى بدارد.
میخواستى به دشمنانت بگویى دود این آتش ظلمى که شما برافروختهاید نه فقط
به چشم شما که به چشم تاریخ میرود و انسانیت، تا روز حشر از مزار دُردانة
خدا، محروم میماند. چه سند مظلومیت جاودانهاى! و چه انتقام کریمانهاى!
دل من به راستى خنک شد وقتى که صبح، دشمنان تو با چهل قبر مشابه در بقیع مواجه شدند و نتوانستند بفهمند که مدفن دختر پیامبر کجاست.
من شاهد بودم که در زمان حیاتت آمدند براى دغلکارى و نیرنگبازى اما تو
مجال ندادى و آنها باقى مکر و سیاست را گذاشته بودند براى بعد از وفات و تو
آن نقشه را هم نقش بر آب کردى.
اما همیشه خشک و تر با هم میسوزند، مؤمنان و مریدان آیندة تو نیز اشک حسرت
خواهند ریخت، گم کرده خواهند داشت و در فراق مزار تو خواهند گداخت.
چهل قبر مشابه! چهل قبر همسان! و انسانها بعضى واله و سرگشته، برخى متعجب و
حیران، عدهاى مغبون و شکست خورده، گروهى از خشم و غضب، کف به لب آورده و
معدودى از خواب پریده و هشیار شده.
عمر گفت:
ــ نشد، اینطور نمیشود، نبش قبر خواهیم کرد، همة قبرها را خواهیم شکافت،
جنازة دختر پیامبر را پیدا خواهیم کرد، بر او نماز خواهیم خواند و
دوباره... خبر به على رسید. همان على که تو گاهى از حلم و سکوت و صبوریاش
در شگفت و گاهى گلایهمند میشدى، از جا برخاست، همان قباى زرد رزمش را بر
تن کرد، همان پیشانى بند جهاد را بر پیشانى بست، شمشیرى را که به مصلحت در
غلاف فشرده بود، بیرون کشید و به سمت بقیع راه افتاد.
تو به یقین دیدى و بر خود بالیدى اما کاش بر روى زمین بودى و میدیدى که چگونه زمین از صلابت گامهاى على میلرزد.
وقتى به بقیع رسید، بر بالاى بلندى ایستاد ـ صورتش از خشم، گداخته و رگهاى گردنش متورم شده بود ـ فریاد کشید:
ــ واى اگر دست کسى به این قبرها بخورد، همهتان را از لب تیغ خواهم گذراند.
عمر گفت:
ــ اى ابوالحسن بخدا که نبش قبر خواهیم کرد و بر جنازة فاطمه نماز خواهیم
خواند. على از بلنداى حلم فرود آمد، دست در کمربند عمر برد، او را از جا
کند و بر زمین افکند، پا بر سینهاش نهاد و گفت:
ــ یا بن السوداء! اگر دیدى از حقم صرفنظر کردم، از مثل تو نترسیدم، ترسیدم
که مردم از اصل دین برگردند، مأمور به سکوت بودم، اما در مورد قبر و وصیت
فاطمه نه، سکوت نمیکنم، قسم بخدایى که جان على در دست اوست اگر دستى به
سوى قبرها دراز شود، آن دست به بدن باز نخواهد گشت، زمین را از خونتان
رنگین میکنم.
عمر به التماس افتاد و ابوبکر گفت:
اى ابوالحسن ترا به حق خدا و پیامبرش از او دست بردار، ما کارى که تو نپسندى نمیکنیم.
على، شوى باصلابت تو رهایشان کرد و آنها سرافکنده به لانههایشان برگشتند و
کودکانى که در آنجا بودند چیزهایى را فهمیدند که پیش از آن نمیدانستند...
راستى این صدا، صداى پاى على است. آرام و متین اما خسته و غمگین. از این
پس على فقط در محمل شب با تو راز و نیاز میکند.
من لب ببندم از سخن گفتن تا على بال بگشاید بر روى مزار تو.
این تو و این على و این نگاه همیشه مشتاق من...
التماس دعا
- ۹۰/۰۲/۱۴
( روز میلادش رسیده نمی خواین رنگی عوض کنین...)